5 داستان ترسناک





FEAR
















داستان ترسناک

یه داستان میخوام یه داستانی براتون بگم
حدود ده سال پیش ما یه خونه توی زرینشهر اصفهان خریدیم
اون رمان من ۱۴ سالم بود
از همون روزای اول من مدام یه موجود قد بلندی ک سرتاپا سفید پوشیده بود رو توی خونه
خصوصا انباری میدیدم
لباسای بلندی تنش بود ک از بلندی روی زمین کشیده میشد و دنباله داشت
صورتش مشخص نبود اما من حس میکردم یه زنه
من تقریبا هرروز میدمش و هر بار میرفت سمت انباری
هیچکس حرفامو باور نمیکرد
تااینکه شب عقد خواهرم بعد از جشن حدود ساعتای ۴ صبح خواهرم صدام کرد و خواست ک برم پیشش بخوابم و میگفت کسیو دیده ک توی تاریکی ب سرعت رفته سمت انباری
فردای اون روز جریانو واسه مامانم تعریف کردم
پیش چندتا دعا نویس رفتیم اما هیچ کدومشون نتونستن کمکی کنن فقط میگفتن ک من ناخواسته با قیچی به یکی از جنا آسیب رسوندم
بعد از مدتی اون خونه رو فروختیم و به یه خونه جدید رفتیم
با ورودمون ب خونه جدید ازار و اذیتها شدید شد
نصف شبا همون موجود سفید پوش وارد اتاقم میشد
و با ضربه هایی ک شبیه لگد زدن ب کمرم بود منو بیدار میکرد
و توی تاریکی اتاقم گوشه دیوار می ایستاد
من بقدری میترسیدم ک حتی قادر ب گفتن بسم الله هم نبودم
گاهی ک تنها بودم صدای ضربه زدنها به پنجره ها رو میشنیدم
مثل اینکه کسی باانگشت ب شیشه بزنه
وسیله هام خود ب خود گم میشدن!!!
خوابای خیلی خیلی وحشتناک میدیدم و وقتی بیدار میشدم چشمم میفتاد ب همون موجود ک پشت پنجره بود
بالاخره یکی از اشناها ک وضعیت منو دید یه دعا نویس معرفی کرد که یه پیر مرد بود توی شهرکرد
اون اقا یه دعای پیچیده شده ب من داد ک گفت هیچوقت بازش نکنم
دوتا مهره مار
و یک قران کوچیک
و ازم خواست ک اینا همیشه همراهم باشن
بعد از این دیگه هیچوقت اون موجودو ندیدم
الان نزدیک ب یک ساله ک خبری از اون اتفاقای ترسناک نیست...



نظرات شما عزیزان:

نوشین
ساعت21:27---25 مرداد 1395
وااایی چه وحشتناک من سایه خودمو میبینم میترسم بعد اگه یه چیزایی مثل ایناایی که این گفت ببینم قشنگ مرگم رسیده

aSal
ساعت22:13---31 تير 1395
انتظار داشتم اخر داستان با حمله ى اون به {پسر يا دختره} تموم شه!
كه يه ضربه ى سنگين بش بزنه و اين، اون {پسر يا دختره} رو ديوونه كنه و باعث شه خود اون بچه پاشه و انقدر سرشو بكوبونه تو ديوار يا پنجره ى اتاقش كه مغزش بتركه و بميره -___-
ولى خيلى خنك تموم شد داستان
از اين به بعد خواستى از اين داستانا بنويسى يكم فكر كن كه اينجور نوشته هاى بقيه رو زير سوال نبرى


یویون
ساعت21:27---20 تير 1395
چقدر ترسناک....الان که فکر میکنم اگه من بودم میمردم از ترس
پاسخ:نفرمایید خدا نکنه دور از جون


Fateme
ساعت21:20---19 تير 1395
سلام داداشم چطوری خوبی ؟
دلم خیلی واست تنگولیده
وبتم خیلی قشنگتر شده
یه سوال این داستان از خودت بود یا واسه یکی دیگست
فک کنم با خوندنش باز خوابم نبره خخخخخ

پاسخ:سلامممم خوش اومدی منم همینطور لطف داری آجی نه ولی به نظر واقعی میاد


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده توسط ☠ FEAR ☠ در جمعه 18 تير 1395برچسب:,

و ساعت 9:54

درباره ی ما

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 137
بازدید دیروز : 18
بازدید هفته : 309
بازدید ماه : 459
بازدید کل : 43147
تعداد مطالب : 44
تعداد نظرات : 146
تعداد آنلاین : 1

قالب های نازترین

  • کد نمایش افراد آنلاین